حسام الدینحسام الدین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

نی نی دردسر

تنها بهانه....

چشمای بسته ی تو رو با  بوسه  بازش میکنم ❤                                                         قلب شکسته ی تو رو خودم  نوازش  میکنم نمیذارم تنگ غروب  دلت  بگیره از کسی ❤                          &nb...
4 آذر 1393

قصه زیبای بابابرفی....

ان سال زمستان، زمستان سختی بود: درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه. آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود. همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا. آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا. یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانه‌ی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانه‌ی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند….. ….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گف...
4 آذر 1393
1